اشعار و غزلیات
حرفهای ما هنوز ناتمام تا نگاه می کنی : وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگیادامه شعر..
تا نگاه می کنی : وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی
زندگی یعنی دو رکعت عشق نابزندگی یعنی نگاه آفتاب
من که دارم به جمال تو نـــظر فرهاددر دلم نیست تمنای دگر چون فرهاد
آن چنان محو تماشای جمالت شده امکه ندارم دگر از خویش خبر چون فرهاد
مثل آهو می کشد گردن ولی رم می کند با رمـــــیدنهای خــــود از عمر من کم کند
می نهد بر شتانه های خسته ام بار نگاهبار سنگینی که پشت کوه را خم می کند
باز کــــن پنجــــــره ای رو به نــــگاهم ای دوستدیرگاهی است که من چشم به راهم ای دوست
دور از آیینه چشــــــم تو به هم می مانندروزهای من و شبهای سیاهم ای دوست
چه زیبا می شوی وقتی که می گردی سرپا سبزتو را من دوســت می دارم تو را ای سبز بالا سبز
تو روح ســـبز بارانی , من آن نـــیلوفر خــــواهشبیا بنشین کنارم سبز و بنشان خواهشم را سبز
دلم گرفته از این روزگار دلتنگی گرفته اند دلم را به کـار دلتنگی
دلم دوباره در انبوه خستگی ها ماند گــــرفت آینــــــه ام را غــــبار دلتنگی
من از دریچه چشمت به آفتـاب رسیدمسبد سبد گل خورشید از نگاه تو چیدم
به شوق روی تو از مرز آفــــتاب گذشتمبه بیکرانه ترین کهکشان عشق رسیدم
روزی که مرا بر گل رویت نظــــــر افتاداحساس نمودم که دلم در خطر افتاد
تا چشم من افتاد به گلبرگ جمالتزیبایی گلهای بهار از نــــظر افـــــتاد